مهندس ناصر

محمدرضا شادگار
mshoudgaur@yahoo.com


درِ دفتر را باز می‌كنم و می‌روم تو. در را می‌بندم. روی مبل می‌نشینم و از کیف‌دستی‌م روزنامه‌ی صبح را درمی‌آورم. سه قابِ بزرگِ منبّت‌کاری شده به شکل پلکانی، بالای میز سابقِ مصطفوی، به دیوارِ روبه‌رو آویزان است. در هر قابْ سه مرد، از پشت شیشه‌ی آن، نگاهم می‌کنند. انگار که هر سه بر سکویِ قهرمانی منتظر ایستاده‌اند تا به گردن‌شان مدآلی آویزان بشود. یک روز صبح مثل همین امروز که تازه به اداره آمده و همین‌جا نشسته بودم سر که بلند کردم دیدم یکی‌شان نبود. خیلی ترسیدم. یکی دیگر، به‌جای او، نگاهم می‌کرد. این یکی هم لبخند با وقاری بر لب داشت. از همان موقع فهمیدم آدم‌ها نمی‌توانند همیشه همان‌جایی باشند که دوست دارند. بالاخره روزی مجبور می‌شوند به پله‌ای پایین‌تر قناعت کنند یا که اصلاً حذف ‌شوند.
پا می‌شوم و، روزنامه در دست، می‌روم پشتِ میز می‌نشینم. پرونده‌ی‌ پیمان‌كار اداره‌ روی میز ا‌ست، پُر است از صورت‌وضعیت‌، صورت‌مجلس‌ و دستوركار. حالا باید من این اسناد را تایید کنم. از فلاسك‌ِ کنار‌ِ پایه‌ی میز لیوانم را پر چای‌ می‌كنم‌. صندلیِ گردان این میز، سوای راحت بودنش، این حُسن را دارد که از تیررسِ نگاه‌های قاب گرفته‌ای که حالا بالای سرم است در امان هستم. با همین فکرهاست که یک عمر را گذرانده‌ام. یک عمر، همان سی سالِ خدمت اداری‌ست. همان سی سالی که هنوز دندانِ کباب‌خوریِ آدم نریخته و، اگر عرضه‌ای باشد، می‌شود لفت‌ولیسِ مختصری کرد. اوایل از آن نگاه‌های قاب‌گرفته‌ خیلی می‌ترسیدم. نمی‌دانم چرا وقتی چشمم به‌شان می‌افتاد ترس بَرَم می‌داشت. ولی حالا که دیگر اواخر عمرم است با عوض شدنِ هر عکسی، از نبودِ آن نگاهِ بُرنده و استوارِ قبلی، تو لک می‌روم. به‌خصوص حالا که مدیر هم شده‌ام و می‌توانم کاری بکنم که دیگران از پسش برنیامده‌اند. دیگرانی که به گمانِ خودشان می‌خواستند دنیای بهتری بسازند، ولی در آخر واماندند، مثل مهندس ناصر.
سالی که جنگ شروع شد سالِ شروع به‌کارم بود. تا حالا که دیگر نفس‌های آخرِ عمرِ من است یک‌نفس دویده‌ام تا به این‌جا برسم. هفت سال صبر کردم تا پُستِ مدیر فنیِ اداره، بالاخره در سالِ آخرِ جنگ، دل و دماغِ مهندس ناصر را بزند و مصطفویِ بیاید جای مرا، جایی که حقِ من بود، چنگ بزند. روزنامه را پهن می‌کنم روی میز و لیوان چای را به لب می‌برم. لب‌سوز است. تا خنک بشود می‌گذارمش لبِ میز. روزنامه را ورق می‌زنم. توی صفحه‌ی دوم برایم آگهیِ تبریک چاپ کرده‌اند. حالا، بعد از این همه سال، نمی‌دانم باید خوشحال باشم، یا متأسف برای عمری که از دست داده‌ام. شک ندارم آدم نالایقی نیستم، درست مثل مهندس ناصر که از همه‌ لایق‌تر‌ بود. ولی‌ او آن‌ آخر‌های خدمتش دیگر داشت‌ قاتی‌ می‌كرد. می‌گفت: «وقتی‌ از كوچك‌ و بزرگ‌ می‌گویند رشوه‌ گرفته‌ام‌، خیال‌ بَرَم‌ می‌دارد كه‌ لابد گرفته‌ام‌.» البته آن‌قدر عقل‌رس بود که وقتی بد و بی‌راه شنید بگوید: «اگر حسابِ رشوه‌خواری هم بود و حرف‌شان معقول، اصلاً همان‌ سوروساتی‌ كه‌ پیمان‌كارها‌، تو‌ جلسات‌ِ كارگاهی‌، برامان‌ می‌چیدند مگر رشوه‌ نبود؟»
چای را مزه‌مزه می‌کنم. با خود کلنجار رفتن، آدم را خیالاتی می‌کند. از ریزِ مِتْره‌ی صورت‌وضعیت باید شروع بکنم و بعد، یادم نرود، برسم به خلاصه‌ی متره و در آخر به صفحاتِ مربوط به برآوردِ مالی. حقیقت این است که برعکس این مصطفویِ که مدام گاف می‌داد، مهندس ناصر خبره‌ی این کار بود.
یک روز، یکی از آن روزهای آخرِ کیابیای مهندس ناصر، آبدارچیِ اداره مهندس را دیده بود که با مصطفوی توی همین دفتر خلوت کرده بود. مصطفوی گفته بود، آن روز، طفلکی ساعدهاش‌ را گذاشته بوده روی میز و سرش‌ را به‌ش‌ تكیه‌ داده. داشته‌ چرت‌ می‌زده که یك‌ دفعه‌ انگار كابوسی‌ دیده‌ باشد از خواب پریده و گفته بوده: «داشتم‌ خواب‌ می‌دیدم‌ كه‌ یكی‌شان‌ گونی‌ بزرگ‌ِ پولی‌ را آورده‌ بود دم‌ِ خانه‌ام‌. وقتی‌ داشت‌ سرِ گونی‌ را با راننده‌اش‌ می‌گرفت‌ كه‌ از صندوق‌ِ عقب‌ درآورد، یك‌ بسته‌ی‌ هزار تومانی‌ش‌، از شكاف‌ِ چاك‌خورده‌ی‌ گونی‌، افتاد زمین‌. همسایه‌ها داشتند نگاه‌ می‌كردند. خیلی‌ ترسیدم‌. دیشب هم اصلاً خواب به چشمم نرفت. نزدیک‌های صبح که پلک‌هام رو هم افتاد خواب بدی دیدم. ولی خواب دیگری بود. یک پیمان‌کارِ دیگر آمده‌ بود تو خانه‌ و نشسته ‌بود كنار شومینه‌ و داشت‌ دست‌هاش‌ را به‌هم‌ می‌مالید. دخترِ معصومم آن‌قدر قد كشیده‌ بود كه‌ انگار دخترِ دَم‌ِ بختی‌ شده‌ بود، چای‌ كه‌ تعارف‌ كرد و رفت‌، دیدم‌ یارو دست‌ كرد تو جیب‌ِ بغلی‌ش‌ و یك‌ بسته‌ چك‌ِ تضمین‌ شده‌ درآورد. همه‌اش‌ یك‌ ملیونی‌ بود.» مصطفوی گفته: «مهندس‌جان‌، این‌قدر خودخوری نکن! سَرِ جدت‌، این‌ حرف‌ها را هم جایی‌ نزن‌! پشتِ سرت صفحه می‌گذارند که دخترش را فروخته به شندرغاز مالِ دنیا. تو قلب‌ِ پاكی‌ داری‌. ولی‌ این‌ همكارهات‌ افعی‌اند به‌خدا. روزی‌ جار خواهند زد كه‌ خودِ مهندس‌ مُقر آمده رشوه گرفته‌، دیگر چه‌ حاجت‌ به‌ دلیل‌.»
ـ من دارم‌ واسه‌ تو ، تو كه‌ تو این‌ اتاق‌ همدم‌ِ تنهایی‌هام هستی، می‌گویم‌. تو جار می‌زنی‌؟
ـ به دیگران هم‌ گفته‌ای‌، شنیده‌ام‌.
ـ چی شنیده‌ای هان؟ من‌ كه به حرف‌ِ این‌ تازه‌ به‌ دوران‌رسیده‌ها‌ گوشم بدهكارِ نیست‌.
ـ ولی‌ خورد و ریغ‌ آدم‌ها به‌ همین‌ حرف‌ها، و اصلاً به ‌یك‌ فوت‌، بند است‌.
آخرش‌ هم ‌هیچ‌ جای‌ راحت‌ برای آن طفلک نگذاشتند. خانه‌ كه‌ باید جای‌ آرامش‌ِ آدم‌ باشد، برایش ‌شده‌ بود تنگیِ گور. همین‌ مصطفوی‌ یک‌بار دیگر هم به زبان آمد که یک روز دَم‌دَمای غروب ‌توی خانه‌اش‌ نشسته‌ بوده‌ كه‌ تلفن‌ زنگ‌ می‌زند‌. زن‌ِ مهندس‌ بوده‌. جوری‌ هم‌ پشت‌ گوشی‌ تپق‌ می‌زده‌ و ناله‌ می‌كرده‌ كه‌ مصطفوی‌ گفته‌، دور از جان‌، برای مهندس اتفاقی افتاده‌. قسمَش‌ داده‌ كه‌ زود خودش‌ را برساند. همین که به ‌درِ خانه‌ی‌ مهندس رسیده‌، درِ خانه که نه، یک لنگه‌ی در اصلاً نبوده، زنگ می‌زند‌. زن مهندس سراسیمه می‌آید دم در. گویا چادر هم سرش نبوده. های های اشک می‌ریخته. گفته‌ بوده‌ است‌: «آقای‌ مصطفوی‌، تشریف‌ بیاورید!» و وقتی دیده مصطفوی دم در خشکش زده با اِز و التماس می‌خواهد ببردش تو. مصطفوی می‌گفت از میانِ چارچوبِ لنگه‌ای که نبود، وارد خانه شده. زن مهندس‌ ته‌سیگار‌ها و خاکسترهایی را که دورتادورِ پذیرایی‌، ریخته‌ بوده‌ نشانش‌ می‌دهد و می‌گوید: «آخر، شما بگویید، گناه‌ِ من‌ چیه‌؟» مصطفوی‌ مانده‌ بوده‌ چه‌ بگوید كه‌ زن‌ مهندس‌ زبان می‌گیرد و می‌گوید‌: «من نمی‌خواهم‌ تو حلقوم‌ِ بچه‌ام‌...» بعد هم هق‌هق کنان گوشه‌ای می‌خزد. مصطفوی لیوانی آب به دستش می‌دهد. آرام که گرفته به مصطفوی گفته‌ بوده‌: «این بُغ کردن‌ها و پریشانی‌هاش ‌جان‌به‌سرم کرده. دیگر به این‌جام رسیده» و با انگشت به گلوش اشاره کرده و اضافه کرده: «وقتی همین امروز عصر به خانه برگشتم و این وضع‌و‌روز را دیدم به‌ش‌ گفتم‌ من‌ فقط‌ یك ‌توك‌ِ پا از این‌ خانه‌ زدم‌ بیرون‌، این‌ چه‌ بلایی‌ست‌ كه‌ به‌ سر خانه‌وزندگی‌م‌ آورده‌ای‌؟» و با انگشتش‌ به‌ دورتادورِ پذیرایی ‌اشاره‌ كرده‌ و گفته‌: «هیچ‌ حرف‌ نزد. بعد كه‌ آقا پاشد برود، من‌ دیگر دنیا پیش‌ چشمم ‌تیره‌ و تار شد. سرش‌ داد كشیدم‌ گفتم‌ هر چه‌ راجع‌ به‌ت‌ می‌شنیدم‌، می‌گفتم‌ دروغ‌ و دوَنگ‌ است‌. قلبم‌ گواهی‌ِ بد نمی‌داد. ولی‌ حالا به‌خدا یك‌بار، اگر فقط‌ یك‌بار دیگر، خانه‌ام‌ را به‌ كثافت‌ بكشی‌، درِ خانه‌ را تا قیام‌ِ قیامت‌ به‌ روت‌ قفل‌ می‌كنم‌.» این‌ را كه‌ گفته‌، دیده‌ كه‌ آقا، یعنی‌ مهندس‌، رفته‌ تو لب‌ و زنگ‌ زده‌ به‌ نوچه‌اش‌، اصغر، و گفته‌: «آب‌ دستت‌ است‌ بگذار زمین‌. بیا پیش‌ من‌. خانه‌ هستم‌.» خداحافظی‌ هم‌ نكرده‌. گوشی‌ را گذاشته‌. لباس پوشیده‌. جلو آینه‌ با كف‌ِ دست‌ كشیده‌ روی‌ آن‌ چهارتا پَر شویدِ روی سرِ طاسش‌ و بی‌آن‌ كه‌ حرفی‌ بزند رفته‌ بوده‌ دَم‌ِ درِ خانه‌، منتظر ایستاده‌. زن‌ مهندس‌ گفته‌ بوده‌: «من‌ از پشت‌ همین‌ پنجره‌ دیدم‌ كه‌ اصغر با وانتش‌ رسید. مهندس‌ چیزی‌ به‌ اصغر گفت‌ كه‌ اصغر پرید رفت‌ پشت‌ِ فرمان‌. عقب‌عقب‌ وانت‌ را آورد كنارِ در. بعد دیدم‌ دوتایی‌ لته‌ی‌ در را از چارچوب‌ كندند و گذاشتند عقب‌ِ وانت‌. سوار شدند رفتند.» بعد هق‌هق امانِ...
در می‌زنند، آرام، یکی دو تقه. نمی‌دانم چرا این عادتِ مزمن، از همان اول عمرم، در من پیله کرد. هنوز هم دست از سرم برنداشته. گاهی، عینِ همینِ الان، دل‌شوره‌‌ی غریبی به سراغم می‌آید. وقتی که تو لاک خودم هستم، هر صدای مزاحمی کُفری‌م می‌کند. برای پس‌زدنش باید به چیز دیگری فکر بکنم و کارِ احمقانه‌ای نکنم و بگذارم زمانی بگذرد: مصطفوی می‌گفت بعد هق‌هق‌ امانِ زن مهندس‌ را بریده‌. اگر می‌گفت امانِ خودش را بریده، باور می‌کردم.
صدای تقه زدن از سمتِ در دوباره بلند می‌شود، این‌بار محکم‌تر و بریده بریده. می‌گویم: بفرمایید!
تو نمی‌آید. ولی مطمئنم که پشت در ایستاده، حیّ‌ و حاضر. می‌گویم: در باز است. بفرمایید!
ـ اجازه‌ هست‌؟
درِ دفتر را که باز می‌كند به عطسه‌ می‌افتم. می‌آید تو. در را که می‌بندد می‌گویم‌: این ‌یكی‌ دیگر كارِ خودت‌ است‌.
ـ روزنامه می‌خوانی؟ تبریک می‌گویم. همکارهات هم که برات حسابی مایه گذاشته‌اند با آن تبریکِ ربعِ صفحه‌ای‌شان.
روزنامه را جمع می‌کنم می‌گذارم گوشه‌ی میز و می‌گویم: آینه‌ی‌دِق، باز هم‌ بگو كه‌ كارِ تو نیست.
ـ البته‌ كه‌ نیست‌. ولی‌ واسه‌ تو كه‌ پُر بد نشد. اگر هم‌ دل‌خوری‌، كاری‌ بكنم ا‌ین پُست‌ و میزِ مصطفوی از چنگت دربیاید؟
به میز و دفترودستکم نگاه می‌کنم. می‌گویم: گمان نکنم از پسش بربیای؟
می‌آید به طرفم. کفِ دست‌هاش را می‌گذارد روی میز و خیمه می‌زند بالای سرم. نگاهم می‌نشیند روی سینه‌ی لباسش. سرش را پایین می‌آورد جلو صورتم و زل می‌زند توی چشم‌هام. لب‌هاش خیلی سرخ می‌زند. عطسه‌‌ام بیش‌تر می‌شود، این‌بار یک‌ریز و شدیدتر.
ـ مطمئنی؟
دَنگم‌ گرفته‌ است. می‌گویم‌: چای می‌خوری‌؟
ـ خودت‌ بخور که‌ انگار یك‌ چیزی‌ت‌ هست‌.
پوزخند می‌زند. پشت به‌م می‌کند و می‌رود رو به مبلِ روبه‌رو. خیره‌ نگاهش‌ می‌كنم. قد بلندی دارد. قدم که برمی‌دارد از هیکلش چشم برنمی‌دارم. شانه‌اش کم‌عرض است و کمرش باریک. وقتی می‌نشیند نگاهم می‌کند و پا روی پا می‌اندازد. کفِ دست‌های برهم گذاشته‌اش را می‌گذارد روی کاسه‌ی زانوش. به‌م لبخند می‌زند. از لیوان جرعه‌ای چای که سرمی‌کشم آن‌ دوتا چال‌ِ نرم را دو گوشه‌ی لَبش می‌بینم. می‌گویم: من‌ باكی‌م‌ نیست‌. فقط ‌وقتی‌ پا می‌گذاری‌ تو این ‌دفترِ كوفتی عطسه‌ام‌ می‌گیرد‌.
ـ می‌بینم‌. اتاق‌ را رو سرت‌ گذاشته‌ای‌ آن‌وقت‌ می‌گویی باکَت‌ نیست‌.
ـ واقعاً نیست‌.
ـ باشد، ولی‌ این‌ كاری‌ كه‌ گفتی‌ كارِ من‌ نیست‌.
ـ باز كه ‌برگشتی‌ سرِ خانه‌ی‌ اول‌. یك‌ كلام‌ پرسیدم‌ این‌ بلایی‌ كه‌ سرِ مصطفوی‌ آمده‌ كارِ تو بوده‌ یا نه‌؟ همین‌.
ـ خودت‌ را لوس‌ نكن‌! اصلاً تقصیر من‌ است‌ كه‌ می‌خواهم‌ به‌ت‌ نان‌ و نوایی ‌برسانم‌. مصطفوی‌ که جنمش‌ را نداشت‌. مهندس‌ ناصر هم‌ كه‌ اصلاً واداد.
ــ من واداده‌ام؟
ـ تو مگر مهندس ناصری؟ خدا خیرت بدهد. این‌قدر خل‌وچل که تو این اداره هست برا هفت پشتِ‌مان بس است. یعنی تو نمی‌دانی که مهندس ناصر، از وقتی که مصطفوی پُست‌ومیزش را قبضه کرد، کله‌اش عیب کرده؟ خدا برای هیچ بنده‌ای بد نخواهد!
ـ تو چرا آن‌ بازی‌ را سرِ ناصرِ بیچاره درآوردی‌؟ همه، حتا همین مصطفوی هم براش دست می‌گذاشت رو قرآن.
ـ من درآوردم؟ تازه بازی‌ که نبود. اصلاً كسی‌ كه‌ خربزه‌ می‌خورد پای‌ِ لرزش‌ هم‌...
ـ شنیده‌ام این مصطفوی به‌خانه‌ی مهندس خیلی رفت‌وآمد داشته. شنیده‌ای که...
ـ مهمل است. مصطفوی آدم کثیفی بود قبول، ولی این که جرأت کند با اندرونیِ خانه‌ی مهندس، استغفرالله، زبان‌شان لال.
ـ ادااصول‌ را بگذار كنار! مصطفوی‌ به‌ همه‌ گفته‌ كه‌ همه‌ش‌ زیرِ سرِ تو بوده‌.
ـ پس‌ كم‌كَمك‌ دارم‌ مرید زیاد می‌كنم‌، نه‌؟
ـ اصلاً همه‌ی‌ این‌ آتش‌ها از گورِ تو بلند می‌شود، تو و این‌ میز. هر كس‌ هم‌ این‌جا ‌نشسته‌ نكبتِ این میز و این دفتر گریبانش‌ را گرفته‌.
و با مشت می‌کوبم روی میز.
ـ تا به‌ چه‌ چیزی‌ نكبت‌ بگوییم‌.
می‌گویم‌: من‌ فقط‌ می‌خواهم‌ بدانم‌ با مصطفوی چرا؟ دِ بگو دیگر، کلکش را چه‌طور کندی؟
ـ من که کاری به‌کارِ کسی ندارم، نه به‌کارِ آن مهندس ناصرتان، نه به این‌ چشم‌ْدریده‌ی‌ هیز که این‌ آخری‌ها عیاش تمام‌عیاری شده بود. آدم‌ها سن‌وسالی که ازشان بگذرد مثل خود تو، با اعتقاد یا بی‌اعتقادشان هم فرقی نمی‌کند، می‌افتند به دلگی. سعی هم نمی‌کنند برا کارهاشان لااقل یک توجیه شکسته‌بسته دست‌و‌پا کنند. اهل تقیه که بود. حرف و عملش هم که یکی نبود. نمی‌دانم از کدام شیرِ پاک خورده‌ای هم وصفِِ بازی‌ِ دختران‌ِ خیزرانی را شنیده بود که پاش‌ را كرد تو یك‌ كفش‌ كه‌ باید براش‌ مجلس‌ِ نوبان‌ بگیرم‌. پاك‌ هم‌ خودش‌ را زد به‌ ناخوشی‌. نه‌ كه‌ شنیده بود دختران‌ِ هوا در این‌ مجلس‌ بیش‌تر حاضر اند تا مجالس‌ِ دیگر. بعد هم‌ كه‌، نمی‌دانم از کی، شنید این‌ مجلس‌ْ سرِپا بازی‌ می‌شود و چند شبانه‌روز هم‌ طول‌ دارد و هی‌ نرم‌نرمك‌، به‌ پایكوبی ‌می‌كشد، دیگر دست‌بردار نبود. جانماز آب بکشی شده بود که آن‌سرش ناپیدا. می‌گفت‌ این‌ ناخوش‌ْاحوالی‌ِ من‌ تحفه‌ی‌ جنگ‌ و جنوب‌ است‌. می‌رویم‌ همان‌ جنوب‌ و بادِمان‌ را، به‌ سلامتی‌، زیرمی‌كنیم‌ و چاق‌ برمی‌گردیم‌. هرچه به‌ش می‌گفتم این حرف‌ها خرافه است، خزعبل است، به خرجش که نمی‌رفت. از آن‌ به‌ بعد هم‌، هر وقت‌ باهام‌ تنها می‌شد، می‌گفت‌ تو چه‌ بابایی‌ هستی‌، این‌قدر بی‌بخار؟ برویم‌ دیگر!
می‌گویم: بُردی‌ش‌ آخر؟
ـ تو هم انگاری یک چیزی‌ت می‌شود.
ـ بس کن دیگر! همه‌ش زیر سر خودت است. حالا با ما هم بله؟ بردیش یا نه؟
ـ بِبَرمش؟ مگر عقلم‌ پاره‌ سنگ‌ برمی‌داشت؟ برا این قرتی‌ قَشَمشم‌ مگر من چه بودم، به‌جز مونسِ تنهای‌هاش؟
می‌گویم: می‌فرمودید سرکارِ خانم.
ـ بلبل‌زبانی نکن! لعنت به تو و بر گور پدرِ این مصطفویِ ملعون. این‌ آخری‌ها زن‌صفت به‌م‌ می‌گفت‌، پس‌ كِی‌ برویم‌، ماماحنیفه‌؟ خدایی‌ بود كه‌ همین‌جا امتحانش‌ را پس‌ داد.
ـ پس‌ موضوع‌ آن‌ زن‌ هم‌ كارِ تو بوده‌؟
ـ كدام‌ زن‌؟
ـ مگر پای‌ِ چندتا زن‌ در میان‌ هست‌؟
ـ من‌ چه می‌دانم‌ کدام‌شان را می‌گویی. درست‌ حرف‌ بزن‌ تا حالی‌م‌ بشود!
ـ همان‌ كه‌ حنیفه‌ می‌گفت‌. همانی‌ كه‌ چشمان‌ِ درشتی‌ داشت‌ و وقتی‌ هم‌ می‌خندید چال‌ می‌افتاد گوشه‌ی‌ لُپش‌.
ـ جوری ازش حرف می‌زنی انگار که تا حالا ندیده‌ای‌ش؟
ـ حنیفه را می‌گویی؟
ـ نه. همان چشمْ‌درشته را می‌گویم که جناب‌عالی هم کُشته‌مُرده‌اش بودی.
می‌گویم: چرا من؟ چشمْ‌درشته را که مهندس ناصر دیده بودش. لابد کشته‌مرده هم بوده. خودش به مصطفوی گفته بود بیش‌تر هم‌ وقتی‌ كه‌ اداره‌ خلوت‌ بود می‌آمده. وقتی‌ كه‌ تو همین‌ دفتر، خسته‌ از یك‌ روزِ پر كار، تنها می‌شده‌ و دست‌هاش را، رو‌ میز، ستون‌ِ صورت‌ می‌كرده‌ و چشم‌هاش‌ را، كه‌ عصرها همیشه‌ شروع‌ به ‌سوزش‌ می‌كرد، می‌گذاشته‌ رو دو كاسه‌ی‌ كف‌ِ دست‌ها و می‌خواسته چُرتَکی بزند، پیداش‌ می‌شده. اول‌ یكی‌ دو تقه‌ی‌ آرام‌ و بریده‌ از سمت‌ِ در بلند می‌شده‌ و بعد صدای‌ نازكی مهندس ‌می‌شنیده: «اجازه‌ هست‌؟» و مهندس كه‌ همیشه‌ از صداش‌ هم‌ عطسه‌اش‌ می‌گرفته‌ چشمْ‌درشته را می‌دیده‌ كه‌ خرامان می‌رفته می‌نشسته‌ رو‌ همین‌ مبل‌ که تو الان نشسته‌ای. همین‌طور خیره‌ نگاهش‌ می‌كرده. چشم هم برنمی‌داشته و بعد، وقتی‌ كه‌ پای‌ِ راستش‌ را می‌انداخته‌ رو‌ آن یکی پا و کفِ دست‌های برهم گذاشته‌اش را می‌گذاشته رو آن کاسه‌ی خوش‌تراشِ زانو، لبخندِ ملیحی‌ می‌زده. مصطفوی‌ می‌گفت همیشه هم مهندس آن‌ چال‌ِ نرم را رو لُپِ نازش‌ می‌دیده‌.
ـ گُلی‌ به‌ جمالت‌! باز جا شكرش‌ باقی‌ست‌ حاشا نكردی‌.
ـ گفتم که، مهندس ناصر دیده بودش. اصلاً این موضوع چه ربطی دارد به من؟ من می‌خواهم بدانم حنیفه چه خط و ربطی با این زنه داشته. تو هم که لابد آتش‌بیار معرکه بوده‌ای.
ـ مگر سرم درد می‌کرد خودم را قاتی کنم. راستی اسمش چی‌ بود؟ حنیفه‌ی... نه. ماهرخ‌ حنیفه‌نژاد؟ یا حنیفه‌زاده؟ اصلاً همان‌ كه‌ صورتش‌ سوخته‌ بود. براش خوب اسمی هست، صورت‌سوخته؟... یادت هست مثل‌ زن‌های‌ عرب‌ هم یك‌ جفت‌ خال‌كوبی‌ داشت‌؟ البته ‌خال‌كوبی‌ هم‌ كه‌ نه‌. انگار هر روز، صبح‌ كه‌ از خواب‌ پامی‌شد، با یك‌ مدادِ سورمه‌ای‌ رنگ‌، یك‌ جفت‌ هلال‌ِ نازك‌ می‌كشید بالای‌ چشم‌هاش‌، به‌جا‌ ابروان‌ ریخته‌اش‌. از همان‌ هلال‌های‌ ماه‌ِ نو كه‌ جوانك‌های‌ سی‌چهل‌ سال‌ پیش‌ پسند می‌كردند. چنین‌ زنی‌ وقتی‌ اضافه‌كاری‌ش‌ را مصطفوی کم ‌می‌كند، شروع‌ می‌كند به‌ نِق‌ونُق‌ كه‌ اموراتم‌ نمی‌گذرد و بعد هم‌ در پسله ‌صفحه‌ می‌گذارد كه‌ خدا را خوش‌ می‌آید از پول‌ِ اداره‌، كه‌ حق‌ِ بچه‌های‌ من‌ است‌، به‌ من‌ ندهند و در عوض‌ مصطفوی‌ با ماشین‌ِ اداره‌، حق‌ِ پُست‌ اداره‌ و نمی‌دانم‌ با هزار و یك‌ حق‌وحقوق‌ِ دیگر كُلُفت‌ بشود.
ـ بالاخره‌ لب‌ می‌جنبانی‌، بفهمم‌ موضوع‌ چی‌ بوده‌؟
ـ اگر صبر کنی‌ می‌گویم‌. سالِ آخرِ جنگ‌، یك‌ روز دم‌دمای‌ تعطیل‌ شدن‌ اداره‌ بوده‌. ظاهراً همان‌ روزها هم‌ حمله‌ی‌ شدیدی‌ درگرفته ‌بوده‌، چرا كه‌ این‌ عجوزه‌ داشته‌ از رادیو مارش‌ِ نظامی‌ می‌شنیده‌، كه‌ دیده‌ زن‌ِ جوان‌ِ مرتبی‌، كه‌ نَرمه‌دستی‌ هم‌ تو صورتش‌ برده‌ بوده‌، یك‌راست‌ می‌رود تو همین‌ دفتر و در را هم‌ نیمه‌باز می‌گذارد. می‌دانی‌، در آن‌ روزهای‌ جنگ‌، خلاف‌ِ عرف‌ و قاعده‌ بود كه‌ زنی‌ خودش‌ را درست‌ بكند، آن‌ هم‌ تو محیط‌ِ اداری‌، بگذریم‌ كه‌ حالا دیگر جوان‌ها سرشان‌ به‌ همین‌ كارها گرم‌ است‌. گفته بود من که رفتم چای ببرم دیدم سلیطه‌خانم نشسته تنگِ همین میز. این‌جا، نزدیکِ همین پات.
پای‌ِ راستم را عقب‌تر می‌كشم‌. خیره‌ نگاهم ‌می‌کند‌. می‌گویم: چرا این جوری نگاه می‌کنی؟
ـ مگر چه جور نگاه می‌کنم؟
دست می‌کنم توی جیبم. تسبیح درمی‌آورم. پوزخندی می‌زند. سرم را می‌اندازم پایین و بی‌صدا تسبیح می‌اندازم.
ـ تازه مگر فرقی می‌کند؟ تو که اصلاً گوشَت بدهکارِ حرفِ من نیست. مثل مهندس ناصر یا همین مصطفویِ.
می‌گویم: یک‌ کلام گفتم حرفت را بزن و خلاص!
ـ باشد. یک کمی صبر داشته باش تا بگویم. بعد هم‌ اولین‌ چیزی‌ كه‌ به‌ چشمش‌ خورده‌، باز بودن‌ یكی‌ از دكمه‌های ‌مانتوش‌ بوده‌. جوری‌ كه‌ پیراهن‌ِ گل‌بهی‌ رنگش‌ را دیده‌. گفته‌ بود پیرهن چسب‌ِ شكمش‌ بود. شكم‌ كه‌ نه‌، اصلاً انگار نداشته‌. می‌گفت‌ آن‌قدر هم‌ هیكلش‌ به‌قاعده‌ بوده‌ كه‌، مصطفوی‌ كه‌ سهل‌ است‌، مسلمانش‌ را هم ‌گرفتار می‌كرده‌. گفته‌ بود تنها جاش‌ كه‌ چند سیر گوشت‌ و دنبه‌ داشت‌ رانَش‌ بوده‌. حالا می‌گویم‌ چه‌ شده‌ كه‌ به‌ صرافت‌ ران‌هاش‌ افتاده‌. به‌ همكاران‌ گفته ‌بود وقتی‌ سینی‌ِ چای‌ را گذاشته‌ و برگشته‌ بوده‌ تا برود بیرون‌، درِ دفتر را با سروصدای‌ زیادی‌ كیپ‌ می‌بندد. با این‌ كارش‌ هم‌ قصد و مرَضی‌ داشته‌. خودش‌ به‌ وَردستش‌ گفته‌ بود می‌خواستم‌ خاطرشان‌ جمع‌ باشد كه‌ تنها هستند. بعد هم‌، پشت‌ در، این‌طرف‌ و آن‌طرف‌ را دید زده‌ و خاطرجمع که شده از سوراخ‌ كلید زاغ‌سیاه‌شان‌ را چوب‌ زده‌.
ـ این‌قدر كش‌وقوسش‌ نده‌، برو سرِ اصل‌ِ مطلب‌!
ـ به‌ آن‌ هم‌ می‌رسیم‌. حالا بشنو كه‌ به‌ مهندس‌ ناصرِ خودمان‌ چه‌ گفته‌.
می‌گویم: بفرما! امروز انگار چاره‌ای ندارم به‌جز پرت‌وپلا شنیدن.
ـ خوب، گوش کن دیگر! یك‌ روز، ماه‌ها پیش‌، كه‌ مهندس‌ آمده‌ بود و با این‌ مصطفوی‌ كار داشت‌، او رفته‌ بود. نبودش‌. هیچ‌كس‌ نبود. اصلاً آخرِ وقت‌ِ اداری‌ بود. مهندس‌ آمد و نشست‌ رو همین‌ صندلی‌، جا تو، یعنی‌ آن ‌موقع‌ جا مصطفوی‌، كه‌ من‌ شروع ‌كردم‌ به‌ گفتن‌ همین‌ نقل‌ براش. یك‌مرتبه‌ دیدم‌ بلندبلند شروع‌ كرد به‌ حرف‌ زدن كه‌ من‌ از خودِ پیرزنه‌ جورِ دیگری‌ شنیده‌ام. گفتم‌ چی‌ شنیده‌ای‌؟ گفت‌ پیرزنه‌ گفته‌ كه‌ سلیطه‌خانم شلوار جین‌ِ تنگی‌ پاش‌ بوده‌. بعد هم‌ عجوزه‌ اضافه ‌كرده‌: «الهی‌ كه‌ آتش‌ به‌ ریشه‌ی‌ عمرش‌ بگیرد! اصلاً یارو اگر سالم‌ بود، یعنی ‌چه‌ كه‌ شلواری‌ بپوشد كه‌ خفت‌ِ رانش‌ باشد. آن‌ هم‌ وقتی‌ كه‌ جوان‌های‌ شاخه‌گل‌ تو جبهه‌ها پَرپَر می‌شوند.» بعد عجوزه‌ گفته: «اگر هم‌ مصطفوی‌ْ مصطفوی‌ بود، واسه‌ چی‌ باید اجازه‌ بدهد كه‌ جلوش‌، رو صندلی‌ای‌ زیرِ نگاهش‌، لااله‌الالله. من‌ اگر به‌جا مصطفوی‌ بودم‌، با همان‌ خودكارِ سبز یا سرخِ تو دستش‌، جفت‌ِ تخم‌ِ چشمانم‌ را درمی‌آوردم‌. چه‌طور فردای‌ قیامت‌ می‌خواهد جواب‌ پس‌ بدهد؟» آخرش‌ هم‌ با این‌ جمله‌ حرفش‌ را تمام‌ كرده‌ كه‌: بعدش‌ هم‌ زهرِماری‌، منظورش‌ البته‌ مصطفوی‌ بوده‌، از بس‌ كه‌ یك‌بند عطسه‌ می‌كرد گفتم‌ حالاست‌ كه‌ همه‌ی‌ اداره‌ی‌ هوار شوند تو دفترش‌.
ـ همه‌اش زیر سرِ خودت است. من‌ كه‌ خوب‌ می‌شناسمَت‌. كاری‌ كرده بودی كه‌ این‌ طفلك‌ِ آبدارچی‌ مجبور شود سیر تا پیازِ قضیه‌ را به‌ آن ضعیفه‌ی‌ِ وَردستش‌ بگوید. این‌ را دیگر خودم‌ از زبان‌ِ همان‌ ضعیفه‌ شنیدم‌. نقل‌ِ قول‌ از این یا از آن هم‌ نیست كه‌ برام شك‌ و شبهه‌ای‌ داشته‌ باشد.
ـ حقیقت همان‌ست که گفتم. من هم تو آن قضایا کاره‌ای نبوده‌ام.
می‌گویم: ولی حنیفه به‌ ضعیفه چیز دیگری گفته بوده. گفته‌ بود‌ داشته‌ نگاه‌شان‌ می‌كرده‌ كه‌ پرده‌ی‌ سیاهی‌ افتاده‌ جلو چشمش‌. گفته‌ بود: «اولش‌ خیال‌ كردم‌ چشمم‌ عیب‌وعلتی‌ پیدا كرده‌، ولی‌ بعد كه ‌سلیطه‌خانم‌ به‌ خودش‌ تكانی‌ داد و مانتوی‌ سیاهش‌ پس‌ رفت‌، دیدم‌اش‌ كه‌ چسب‌ِ میزِ مصطفوی‌ وایستاده‌ بود و یك‌ رانش‌ را هم‌، از چاك‌ِ مانتوش‌ درآورده‌، گذاشته‌ بود رو لبه‌ی‌ میز. آن‌ هم‌ وقتی‌ كه‌ پسرهای‌ ده‌بیست‌ ساله‌ی‌ دسته‌‌گل‌، تو جبهه‌ها، تو خون‌ِ خودشان‌ غلت‌ می‌زنند، این‌ سلیطه‌ی‌ بی‌چشم‌ورو دنبه‌ رو میز می‌غلتانْد. آن‌ هم‌ لُخت‌، البته‌ لخت‌ِ لخت‌ هم‌ كه‌ نه‌. جوراب‌ رنگ‌ِ پا پوشیده‌ بود با بلوز دامنی‌ گل‌بهی‌. بفهمی‌نفهمی‌ ران‌های‌ پُروپیمانی‌ هم داشت‌. مصطفوی‌ داشت‌ زُل‌زُل‌ به‌ش‌ نگاه‌ می‌كرد. آن‌قدر هم‌ چُسان‌فُسان‌ كرده‌ بود كه‌ مصطفوی‌ یك‌ریز عطسه‌ می‌كرد. خدا به‌ زمین‌ِ سرد بزندش‌! رو سنگ‌ِ مرده‌شورخانه‌ الهی‌ ببینم‌ كه‌ این‌ ران‌ها غلت‌ می‌خورَد! لقمه‌ی‌ چربی‌، مثل‌ مصطفوی‌، كه‌ بیست‌ و هفت‌ هشت‌ سال‌ بیش‌تر نداشت‌، آن‌ هم‌ با آن ‌برورو، از مال‌ومنال‌ِ دنیا هم‌ كه‌ نگو، خدا بیش‌تر كند، پول‌خرده‌اش زندگی‌ِ اعیانی‌ِ ما را كفاف می‌كرد. من‌ اگر جوان‌تر بودم‌، خودم‌... های‌ های‌ های‌ چه ‌زود عمر می‌گذرد. انگاری‌ همین‌ دیروز بود.»
ـ این‌ها که گفتی همان‌ست که من گفتم، گیرم با کمی...
می‌گویم: خیلی بی‌رحمی. تو اگر آدم بودی...
ـ ادعایی ندارم. آدمیّت و این حرف‌ها هم باشد پیشکشِ خودت.
ـ چه‌ كارها كه دیگر نكرده‌ای‌، هان‌؟ مجبور بودی‌ كاری‌ بكنی‌ كه‌ پشت‌ِ سر این‌ پیرزن‌ هم‌ حرف‌وحدیث‌ دربیاورند؟
ـ به‌ من‌ چه‌؟
ـ خجالت‌ بكش‌! مدام مزاحم مردم می‌شوی که چی؟ راستی واسه‌ من‌ یكی‌ می‌خواهی‌ فردا چی‌ دربیاوری‌، هان‌؟
ـ من‌ برات‌ حرفی‌ درآورم‌؟
می‌گویم: نه‌ پس‌، خودِ من‌ خودم‌ را بر سر زبان‌ها می‌اندازم‌.
ـ حالا كی‌ گفته‌ قرار است‌ تو بر سر زبان‌ها بیفتی‌؟
ـ خودِ تو. خیلی‌ راحت‌ می‌شود واسه‌ مردم‌ حرف‌ درآورد، نه‌؟
ـ نمی‌دانم‌. ولی‌ من‌ كه‌ اهل‌ِ عملَم‌. اما تو چی‌؟ مردِ عمل‌ هستی‌ یا فقط‌ اهل‌ِ حرفی‌؟
می‌گویم: كسی‌ كه‌ پای‌ِ حرف‌ و كارِ خودکرده‌اش‌ نایستد، دون‌ِ اسم‌ِ مرد كه‌ روش‌ باشد.
ـ یعنی‌، تو، مردش‌ هستی‌؟
ـ مردِ چی‌؟
ـ این‌قدر سربه‌طاقی‌ نوبر است‌ به‌خدا. تو دیگر چه‌قدر خنگی‌.
و به‌ پوشه‌ی‌ روی‌ِ میز اشاره‌ می‌كند. صورت‌وضعیت‌ را از لای‌ِ پوشه‌ درمی‌آورم‌. می‌خواهم‌ ببینم‌ سرجمع‌ِ مبلغش‌ چند رقمی‌ست. وقتی می‌بینم می‌گویم: باشد. هستم‌.
ـ پشیمان‌ نمی‌شوی‌؟
سر‌ تكان‌ می‌دهم‌ که یعنی: نه.
ـ پس‌ شروع‌ كن‌!
خودكاری قرمز از قلمدانِ روی‌ میز‌ برمی‌دارم‌ و می‌گذارم‌ رویِ صورت‌وضعیت‌. می‌گویم: اصلاحِ آخر را بگذار برا من. تو اول‌ شروع‌ كن‌ با قرمز!
و این بار برای خودم خودكاری سبز بردارم‌.
ـ احمق نشو! تصحیحِ نهایی کارِ تو نیست. یک عاقله‌مرد باید...
می‌گویم: یعنی عاقله‌مردی هم پیدا می‌شود؟
ـ یکی نباید بالادست‌ِ این دستِ لقوه‌ای باشد؟
به پنجه‌ی دستم نگاه می‌کنم. دارد می‌لرزد. دستم را پس می‌کشم. براندازم می‌کند. می‌گویم: خیلی از خودت مطمئنی؟
ـ قبول کن این جوری بهتر است. خودت که می‌گویی راحت حرف درمی‌آورند، مثل همان حرف‌ها که برا مهندس ناصر درآورده‌اند یا برا همین‌ مصطفوی‌.
ـ من یکی از خودم مطمئنَم.
ـ لابد هم برات دست می‌گذارند رو قرآن؟
ـ جز این نیست. پس توقع داری من هم مثل آن ملعون مدام گاف بدهم؟
ـ ولی اگر کار دستَت بدهد این حرص‌ و آزِِ بی‌اندازه‌، آن‌وقت چی؟
می‌گویم: نمی‌خواهد تو جوش بزنی آینه‌ی‌دق. همان کاری را می‌کنم که مهندس کرد.
ـ مطمئنی؟
سر پایین می‌اندازم. لابد دارد نگاهم می‌کند. تسبیح می‌اندازم و بی‌صدا ‌آهی می‌کشم. سر که بلند می‌کنم می‌بینم پوزخند می‌زند. پامی‌شوم می‌روم رو به مبل. کنارش که می‌رسم خودش را جمع می‌کند گوشه‌ی مبل. پهلوش می‌نشینم. خیره نگاهم می‌کند. بازوی راستم را باز می‌کنم، می‌گذارم روی لبه‌ی پشتیِ مبل، دورِ شانه‌اش. لبخند می‌زند. عطسه‌ام می‌گیرد. ابرو می‌اندازد و اشاره می‌کند به بسته‌ی دستمال روی میز. بلند می‌شوم بروم دستمال بردارم که چشمم می‌افتد به آن نگاه‌های قاب‌گرفته. نمی‌دانم این قاب‌ها، روی این دیوار، بیش‌تر دوّام می‌آورند یا من پشتِ این میز. از روزنامه‌ی روی میز سه نیم‌صفحه جدا می‌کنم. به بالای هر کدام تکه‌ای نوارچسب می‌چسبانم. می‌روم پشت میز رو به دیوار می‌ایستم. نمی‌خواهم نگاهم بکنند. شیشه‌ی هر سه قاب را با روزنامه می‌پوشانم‌. سر که می‌گردانم اشاره می‌کند به یکی از قاب‌ها. برمی‌گردم. آگهیِ تبریکِ توی روزنامه قاب شده است به دیوار. نمی‌دانم باید خوش‌حال باشم یا که متأسف برای عمری که از دست داده‌ام. پابه‌پا می‌کنم. برمی‌گردم و خیره می‌شوم به‌ش. می‌خواهم بگویم آن نگاه‌های پشتِ شیشه نمی‌گذاشتند من خودم باشم که انگشت سبابه‌اش را می‌گذارد روی لبش.
ـ هیس!
چیزی نمی‌گویم. چشم می‌چرخانم رو به در. صدایی نمی‌آید. دستمال را از روی میز برمی‌دارم و می‌روم رو به مبل. زبان به کام می‌گیرم. به چیزی هم فکر نمی‌کنم تا بگویم به آن مثلاً می‌اندیشم یا که تصور می‌کنم...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32018< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي